خداوند رحمت فرمايد اين شهيد سعيد ما را
خداوند رحمت فرمايد اين شهيد سعيد ما را
خداوند رحمت فرمايد اين شهيد سعيد ما را
گفتوگو با همرزم شهيد عباس بابايي
سرتيپ خلبان داود عسكري فر از جمله دليرمردان نيروي هوايي است كه به دليل دوستي عميق با شهيد بابايي و خويشاوندي با وي سخنان زيادي براي گفتن دارد. او عليرغم اينكه در آستانه شصت سالگي است اما بسيار بانفوذ و انرژي سخن ميگويد. در گفت و گوي حاضر كوشيديم پارهاي ديگر از وجوه اخلاقي بابايي را به تصوير بكشيم.
من در سال 1327 در يكي از روستاهاي شهرستان لنگرود از توابع استان گيلان متولد شدم. پس از سير دوران دبيرستان در مناطق روستايي در سال 1335 جهت ادامه تحصيلات به شهرستان لنگرود مهاجرت كردم. پس از اخذ ديپلم در سال 1347 جذب نيروي هوايي و بخش همافري كه فني بود شدم، چون بنده در يك خانواده بسيار مذهبي اما فقير متولد شدم به خاطر مسائل معشتي جذب اين نيرو شدم. پس از طي مراحل معاينات خاص در سال 48 وارد بخش همافري شدم، پس از آن در پايگاه هفتم شكاري در شيراز به عنوان فني هواپيماي افدي4 مشغول شدم. وقتي بچههاي خلبان را پرواز ميدادم عاشق پرواز شدم. پس از تلاشها و نامهنگاريهاي زياد در معاينات خلباني قبول و به تبع آن وارد دانشكده خلباني شدم، براي تكميل دوره خلباني به آمريكا رفتم. پس از دو سال در تاريخ 1/3/57 فارغالتحصيل شده، به ايران بازگشته و به پايگاه هشت شكاري براي پرواز با اف4 رفتم. در آنجا با شهيد بابايي كه از اساتيد من در آموزش خلباني بود، آشنا شدم. ما يك دوران شلوغي را تا مهر 57 در ابعاد مختلف پروازهاي اف4، كابين جلو و كابين عقب با آمريكا داشتيم كه با مسائل انقلاب و تحولاتي كه در ايران در حال انجام بود مصادف شد واين پروازها متوقف شد. در اين ايام تغييراتي قبل از جريان22بهمن در نيروي هوايي شروع شد و بچههاي حزباللهي همديگر را پيدا كردند، در اين راستا من با شهيد بابايي ارتباط تنگاتنگ كاري پيدا كردم. نكته حساسي كه وجود دارد اين است كه در تاريخ28/10/57 يعني 2روز بعد از فرار شاه، خلبانها را جمع كردند كه اگر بخواهند شاه را بهطور غير مستقيم به ايران برگردانند آيا خلبانان به اين پرواز تمايل دارند يا خير، كه بچههاي حزب اللهي منجمله من و شهيد بابايي به اين سوال فرماندهان عاليرتبه جواب منفي داديم و به دنبال آن هم كه جريان 19بهمن در نيروي هوايي و پس از آن 22بهمن رخ داد.
بله، ولي بههرصورت 22بهمن به وقوع پيوست. دوستي من با شهيد بابايي مستحكمتر شد تا به جايي رسيد كه بنده در سال 58 با شهيد صياد در جرياني در شهر برخورد كردم و با ايشان آشنا شدم. اين سبب شد كه يك دوستي ديگري با شاخه ديگري با شهيد صياد كه خودش تشكيلدهنده نيروي توپخانه مركزي اصفهان بود بهوجود آيد. ايشان به من گفت كه در نيروي هوايي و در بخش خلباني چقدر تبحر عمل داريد من گفتم چون شاگرد بودم و در نيمه راه هم آمريكاييها ما را نيمه تمام گذاشتند در بحث عمليات تبحر خاصي ندارم ولي كسي را ميشناسم كه داراي ويژگيهاي منحصر بهفردي است- آن زمان شهيد بابايي درجه سرواني داشت- شهيد صياد درباره ايشان پرسيد و من گفتم از نظر اخلاقي و اعتقاد ديني و تعهد در حد بسيار بالايي قرار دارد، بر اين اساس در آن جلسه بنا شد كه شهيد بابايي و ايشان را با هم آشنا كنيم.
در يك درگيري در شهر كه ايشان حضور داشت و احتمال داد كه من نظامي باشم، از من پرسيد و من هم خودم را معرفي كردم اين باعث ارتباط ما شد.
شهيد بابايي ويژگيهاي خاصي در ابعاد مختلف داشت. ايشان بهعنوان رئيس انجمن اسلامي پايگاه انتخاب شد، به اين دليل كه همه گروهها او را قبول داشتند.
ايشان تشكيلاتي را درست كرد براي اين كه از سال 59 شروع به ساخت و ساز در شهرهاي خيلي كوچك علي الخصوص روستاهاي اطراف اصفهان كنيم. با سرمايهگذاري فردي خودش و با كمك گرفتن از بعضي بچهها موتور برق ميخريد و دوستاني كه در تاسيسات بودند خانه روستائيان را برق ميكشيدند. شروع كار جهادي ايشان از مسائل ساختوساز حمام و برقكشيها بود كه در روستاهاي اطراف اصفهان انجام شد. بهدليل وجود يك عرق مذهبي خاص بين خانوادههاي ما استحكام رفاقتمان بيشتر شد.
در سال 59 قبل از اين كه جنگ شروع شود وصلتي هم بين ما رخ داد به اين شكل كه همسر من سيد بود و ايشان خيلي دوست داشت كه يك داماد سيد داشته باشند، در نتيجه برادر همسر من با خواهر ايشان ازدواج كرد و يك ارتباط خانوادگي اين چنيني هم پيدا كرديم. تا اين كه جنگ تحميلي رخ داد چيزي كه او را رنج ميداد برنامههاي ضعيفي بود كه درمقابله با تهديدات هوايي بايد انجام ميداديم، يعني ما ميتوانستيم خيلي بهتر عمل كنيم. ايشان تلاشهاي زيادي انجام داد و ارتباطهاي تنگاتنگي را با علما برقرار كرد، من جمله با آيتالله صدوقي رفاقت بسيار بالايي داشت. ايشان در اواخر سال60 از درجه سرواني به درجه سرهنگي فرمانده پايگاه هشت ارتقا يافت. او تجربه چنداني نداشت اما به خاطر توكل به خدا، اعتقاد راسخ به دين، انجام شعائر اسلامي و اعتقاد به امام موفق بود. علت تاكيدم بر امام اين است كه ايشان در سال 58يا 59 دقيقاً خاطرم نيست نامهاي به دستش ميرسد مبني بر اين كه يك نفر به ديدن امام برود. او با ناراحتي نزد ما آمد و گفت: نميدانم چه كسي را بفرستم. من آنجا به او گفتم حالا كه رئيس انجمن اسلامي هستي دوست دارم خودت به ديدن امام بروي. آنجا وجود امام زمان يعني ولايت امر است، اگر برويد تغيير خاصي در شما به وجود خواهد آمد و در نتيجه مجموعهاي كه زير دست شما هستند بهتر كار خواهند كرد. بهايندليل پس از ديدار او با امام ايشان خودش را تكان داد، يعني حالتي به او دست داد كه بعدها در عمل بيشتر اين را اثبات كرد. او هميشه ميگفت بايد اول خودم عمل كنم تا ديگران مرا ببينند و اجرا كنند به همين دليل وقتي جنگ تحميلي شد سختترين پروازها را انجام ميداد.
در اف14 پروازي بهنام پرواز سگي داريم كه از ساعت 11شب به بعد بيخوابي كشيدن خيلي سخت است. حتي زماني كه فرمانده پايگاه يا معاون عمليات بود، شبها به اصفهان ميآمد و خودش پرواز ساعت 11 را قبول ميكرد. اينها او را آبديدهتر ميكرد. ما هم از وجود متبرك ايشان و شهيد صياد كه رهنمود ميدادند كه در نيرو چهكنيم، استفاده ميكرديم.
يكي از خاطرات من با ايشان در جريان طبس بود، همه معتقدند كه معجزه آنجا برخورد با طوفان شن است اما جملهاي را از زبان شهيد بابايي ميگويم كه تا به حال هيچ جا نيامده است. ايشان معتقد بود كه معجزه اصلي چيز ديگري بوده است. ساعت 10:45 راديو اسرائيل اعلام ميكند كه هواپيماهاي آمريكايي بهدليل بدي آب و هوا در طبس زمينگير شدهاند. در ساعت 12:45 يعني دوساعتونيم بعد، اولين هواپيما براي پوشش از اين مسائل از ايران بلند ميشود، چون بهدليل نداشتن انسجام نيرو همه هواپيماها خوابيده بودند. آمريكاييها كه ماهها عملياتهاي تمريني را انجام داده بودند، چرا بعد از اين مسئله نيامدند و ايران را بمباران نكردند؟ اگر آنها حركت ميكردند خيلي راحت ميتوانستند خيلي جاها را منهدم كنند. بابايي معتقد بود كه خدا گفته ما دشمنان شما را از احمقها آفريديم، ايشان ميگفت معجزه بالاتر از طوفان شن اين است كه آنها به عقلشان نرسيد كه عمليات خودشان را از پايگاههاي متحركشان مثل ناوها، پايگاههايي كه با كشورهاي ديگر دارند يا پايگاههاي ثابتي كه خودشان داشتند ادامه دهند تا به نتيجه برسند. اين مسئله را در يك ديدار خصوصي با آقاي خلخالي مطرح كرديم، ايشان در اين راستا رهنمودهايي را دادند كه در پايگاه چه كارهايي را انجام دهيم.
سوال خيلي خوبي است. وقتي من خودم به ايشان گفتم چرا ميخواهي آنجا بروي، گفت: من ميخواهم خودم را لمس كنم و گرفتاريهاي آنها را ببينم. او با اتوبوس به اداره ميآمد. الان كه آقاي احمدينژاد به استانها ميرود و با مردم صحبت ميكند، اين تفكري است كه او در اواخر سال60 بهعنوان فرمانده پايگاه داشت. ما اصطلاحي بهعنوان آمادهشدن هواپيما داريم، تا زماني كه هنوز بنيصدر ملعون فرار نكرده و فرمانده كل قوا بود، آمادگي رزمي هواپيماهاي ما 5 يا گاهي 3 بود. آمريكا گفته بود اگر ما برويم همه هواپيماها ميخوابند چون هيچ كدام نميتوانند پرواز كنند، و اگر ما نباشيم توان پرواز با هواپيما را نخواهند داشت. اما وقتي شهيد بابايي فرمانده پايگاه شد، جسارت و اعتماد بهنفسي به بچههاي فني داد مبني بر اين كه ما بايد خودمان باشيم. همانطور كه امام فرمود: ما در زمان شاه بهعنوان افسر، درجهدار، كارمند و نظامي خدمت ميكرديم، اما خودمان را گم كرده بوديم. يكي مثل امام پيدا شد و گفت خودتان را پيدا كنيد و آقاي خودتان باشيد. يك تحول اين چنيني را امام مطرح كرد و عباس در پايگاه با رفتار عملي به آن عينيت بخشيد، يعني قبل از اين كه خودش به ديگران امر كند بهصورت عملي پيادهاش كرد. بنابراين در زمان او هواپيماهاي آماده ما در كوتاهترين زمان به 5/67 رسيد كه اين جهش بالايي بود، يعني ما در يك روز 18 فروند هواپيماي اف14 و موشكهاي دور برد بالا داشتيم.
بله! وقتي به ما ميگفتند كاروان كشتيهاي نفتكشي كه از خليج فارس عبور ميكنند را پوشش دهيد ما مشكلي نداشتيم و خلبان با دل و جان پرواز ميكرد. اگر امروز ميبينيد بابايي زنده است بهخاطر رفتار، صدق گفتار و سادهزيستي اوست. من معتقدم انسانها داراي تاريخ مدوني هستند: تولد، بلوغ، ازدواج، استخدام، بازنشستگي و مرگ، اما برخي انسانها در اين تاريخ تدوين شده خداوند تغييراتي ايجاد ميكنند. مثل جوان بسيجي 13سالهاي به نام حسينفهميده كه نيم ساعت تفكر ميكند و همان هم ميماند، وگرنه شما به جاي يك نارنجك، 1000 تا نارنجك ببند و به زير تانك برو و همه را منفجر كن، به تانك هيچ خدشهاي وارد نميشود، چون از فلز خاصي تشكيل شده كه نارنجك نميتواند آن را منهدم كند. ولي تفكر او تا ابدالدهر باقي ميماند. عباس هم در اين تاريخ مدون با هدايت امام و بهرهبردن از سرچشمه زلال ولايت تغيير داد و امروز تا تاريخ هست باباييها، صيادها، باكريها و همتها هم هستند. او ميتوانست در بهترين شرايط زندگي كند، اما از خودش گذشت و با مردم همرنگ شد. بسيار احتياط ميكرد چيزي را كه ميگويد ابتدا در بچهها و خانواده خودش پياده كند، بههمين دليل از سرباز تا فرماندهان عاليرتبه او را دوست داشتند.
درست است. ايشان زيركي خاصي داشت. البته من در حاشيه بگويم در آن سال 10 فرمانده در 10 پايگاه فرمانده شدند اما تنها كسي كه موفق شد، عباس بود كه آن هم بهدليل زيركي او بود، به اين معنا كه وقتي فرمانده شد هيچ كس را كنار نزد حتي كساني كه مليگرا بودند، بلكه در بحث آموزش تاكتيك و مديريت از آنها استفاده كرد، يعني شبها ساعتهاي فراغتي كه برايش باز ميشد به خانه تكتك فرماندهها، آنهايي كه از او ارشد بودند ميرفت، افرادي بودند كه وقتي ايشان فرمانده شد او را قبول نداشتند، اما با يك ظرافتي خاص از تخصص، دانش و مديريتي كه آنها در آمريكا ديده بودند براي بهينهسازي پايگاه استفاده ميكرد. به همين دليل در جنگ، اف14 بيشترين بهره را داد كه آمريكا اصلا فكرش را هم نميكرد و ما هنوز هم از اين هواپيما استفاده ميكنيم. روزبهروز براي او يك تحول خاص دروني ايجاد ميشد، بچههايي كه با او پرواز ميكردند اين را به عينه ميديدند.
يكي اين كه او شديداً به اول وقت و جماعت نماز خواندن، اجراي شعائر اسلامي در زمان خودش و ولايت اعتقاد خاصي داشت و به شهدا بسيار اهميت ميداد. با وجود اين كه مطهري فرمود انسانهاي ديگر با اصحاب امام حسين قابل قياس نيستند اما اجازه دهيد اين جا مثالي بزنم. من در يك سخنراني هم گفتم اگر بهشتي، بهشتي شد هنر نكرد، چون خودش يك آيتاللهزاده و شاگرد امام بود، ميبايست رهبري اسلام را برعهده بگيرد، اما باباييها كه در آمريكا، مهد شيطان بزرگ كه در آنجا فقط ميخواستند ارزشها را از بين ببرند و كشورهاي ديگر را استعمار كنند، تحصيل كرده و برگشتهاند. اينجا است كه بهشتي شدن هنر است. باباييها جز مقداري خاطره چيزي ندارند و مثل دوستاني چون مطهري نيستند، كه كتابهايي را داشته باشند و سالها بعد هم كتابش را بخوانند ميفهمند كه ايدئولوگ بود، اما خلبان فقط مقداري خاطره است. من هميشه اين مقايسه را ميكنم. شهيد مطهري درباره حر كلامي دارد كه ميگويد: حر روز تاسوعا با حر روز عاشورا هيچ فرقي نميكند، روز تاسوعا نماز ميخواند، روزه ميگرفت، به پيغمبر، قرآن و ائمه اعتقادي خاص داشت.
آن جمله بزرگ و شاخص او را كه در همه مجالس ذكر ميشود، ميدانيم مبني بر اين كه وقتي جلوي امام حسين را ميگيرد امام حسين از او ميخواهد كه اجازه دهد تا آنها برگردند. حر پاسخ ميدهد من مامورم و معذور ولي چه كنم كه مادر تو فاطمه است. فرق حر تاسوعا و عاشورا در يك چيز بود و آن اين كه او در روز عاشورا نيم ساعت تفكر كرد و فهميد آن دنياي ابدي را از دست خواهد داد، جواب پيغمبر را چه كسي خواهد داد؟ لذا خودش را پيدا كرد و روز عاشورا رهبري را به امام داد. باباييهايي هم كه در ايران بهوجود آمدند در زمان شاه همه فرايض را در حد وسع خودشان كه آن زمان تبليغ ميشد انجام ميدادند، اما يك دفعه امام ميآيد و غبارها را كنار ميزند. لذا باباييها متوجه اين امر ميشوند كه او رهبر است.
بههمين دليل با وجودي كه در دامن آمريكا دوره ديدند ولي برگشتند، چنان ضربهاي به آمريكا زدند كه هنوز كه هنوز است نميتواند سر بلند كند. هر چه جنگ طولانيتر ميشد او در اعتقاد و تخصصش قويتر ميشد. اگر بگوييم كه ما با ابزارمان توانستيم درجنگ دفاع كنيم اشتباه كرديم؛ ما سه نوع هواپيماي شكاري مثل اف4-اف14و اف5غربي در آن زمان داشتيم، آمريكا صد نوعش را داشت، ما جمعاً پانصد، ششصد هواپيما داشتيم آمريكا 10برابرش را داشت. آن چيزي كه ما را در دفاع موفق كرد اعتقادي بود كه امام در قلبها تزريق كرد. بههمين دليل است كه ما پروازي با عباس داشتيم كه 12ساعت طول كشيد، يعني 5 غروب قبل از افطار بلند شديم و بعد از سحري روز بعد نشستيم، تصور كنيد دو روز تمام گرسنگي و تشنگي را تحمل كرديم. اينها از ابتكارات شهيد بابايي بود، يعني يك هواپيما به جاي 12هواپيما به كار ميرفت. اگر ما ميخواستيم با آمريكا مقابله دفاعي كنيم بايد هر يك ساعت يك هواپيما ميداديم كه در يك روز 24هواپيما ميشد. هر هواپيمايي كه ميرفت وقتي برميگشت زمينگير ميشد، بايد قطعات هواپيما بر اساس پرواز تامين ميشد، ما هم كه تحريم اقتصادي بوديم و به ما قطعات نميدادند. در نتيجه ابتكاري به خرج دادند كه غير ممكن را ممكن كرد به اين معنا كه ما 12ساعت مثل يك هواپيمايي ايرلاين پرواز كرديم كه اعتقاد، ايمان به خدا و عشق به ولايت آن را ممكن ساخت.
ما روي لباس پرواز، لباس فشار ميپوشيديم كه اگر بيرون پريديم چتر و ما را به هم وصل كند. ايشان پس از جريان والفجر8 بهجاي لباس پرواز لباس بسيجي پوشيد. علت را در اميديه در سال 65 پرسيدم، در سكوت محض و در فضاي آرام شب با آن لهجه شيرين قزويني گفت: "برادر عزيزم هر جايي كه طبقه و درجه وجود دارد، شيطان خوب نفوذ ميكند، مثلاً در روحانيت ثقه الاسلام، حجت الاسلام و آيتالله داريم، شيطان70 سال عبادتكننده مستجاب الدعوه زمان موسي را از راه به در ميبرد؛ در انقلاب كه زياد است و اجازه بده نام نبرم چون خودت بهتر ميداني. در ما ارتشيها كه ديگر شيطان خوب نفوذ ميكند، تنها لباسي را كه ديدم شيطان بسيار كم ميتواند نفوذ كند، لباس بسيجي است ". اين جملهاي است كه يك انسان آمريكا ديده بهعنوان يك الگو بيان ميكند. امروزه ميبينيم كه شهيدهاي بزرگ ما هم خوب از اين كلام استفاده كردند لذا ايشان همواره ميگفت: من نسبت به بسيجيها كه اين لباس را تنشان ميكنند غبطه ميخورم.
بله. ايشان در پروازها خستگيناپذير بود، يعني اگر شب با ما پرواز ميكرد، فردا صبحش به همدان و عصرش هم به جاي ديگري ميرفت. با وجود اين كه ميتوانست از هواپيما استفاده كند، بيشتر در مسير از ماشيني كه آيتالله صدوقي به او داده بود، استفاده ميكرد. من به او ميگفتم كه چرا با ماشين ميروي، خطر دارد. ميگفت منكه وقت نميكنم فكر كنم، ولي در اين چند ساعتي كه از اين پايگاه به آن يكي ميروم براي بهسازي آنجا تفكر ميكنم. بيشتر خودش پرواز ميكرد و جوانها را استراحت ميداد. در تعطيليها و ايام عيد اجازه ميداد كه جوانها به ديدار خانوادهشان بروند.
احتمالاً شنيدهايد كه ايشان به مكه نرفت. وقتي او را در هواپيما گذاشتيم از در ديگر پياده شد. از او پرسيدم چرا نرفتي واجبت را انجام دهي؟ گفت: مكه و كربلا همين جاست. اگر ما درجنگ شكست بخوريم، عبادت را از دست دادهايم. من نميتوانم يكماه در مكه باشم و اينجا جوانان ما پرپر شوند. منظور او فقط خلبانان نبود بلكه دلش براي نيروهاي 18ساله هم ميسوخت. هميشه به من ميگفت خدا در هر برهه و زماني بهشتش را به حراج ميگذارد، اين برهه، برهه امام است. اگر به سمت حراج نرفتي حتماً ميبازي. اين مسئله براي من هميشه يك الگو بود.
روزبهروز عميقتر ميشد. ايشان را بعد از حمله بدر درحاليكه گريه ميكرد ديدم، علت را كه جويا شدم گفت: حق علي صياد اين بود كه شهيد شود، تشبيهي به كار برد و گفت: دنيا مانند يك زبالهدان است، كه در آن زبالههاي مختلفي وجود دارد. يك باغباني يك شاخه گل را هرس كرده و درآنجا گذاشته، بهدليل موادي كه دارد زود رشد ميكند، اگر يك رهگذري آن را نچيند گل درون زباله ميافتد و از بين ميرود. ميگفت علي بايد در بدر شهيد ميشد، حيف خدا او را نچيد. البته بعداً ديديم كه خدا طور ديگري او را چيد. حرف ايشان هم اين بود كه او نبايد در بستر بميرد بلكه بايد شهيد شود.
از چيزهاي كه هميشه در زندگي من الگوست اين است كه او منيت و تكبر را در خودش از بين برده بود. يادم هست به محض اين كه فرمانده پايگاه شد، آن زمان روزي جناب صياد كه فرمانده نيروي زميني بود ميخواست آقاي جلالي كه بعدها فرمانده سپاه شد، را بهعنوان فرمانده هوانيروز اصفهان معرفي كند. دستور داد كه همه فرماندهان به باند پروازي بيايند تا ايشان بعد از مصاحبه تلويزيوني، آنها ازجمله عباس را ببيند. من تازه از پرواز برگشته بودم و لباس پرواز بدون درجه تنم بود، ايشان هميشه با لباس شخصي بود كه با ماشيني كه آقاي صدوقي به او داده بود راه افتاديم. آن زمان هنوز پايگاه هوايي مسافربري از روبهروي گلستان شهدا به پايگاه منتقل نشده بود بههمين دليل بايد به آنجا ميرفتيم. وقتي از پلهها بالا ميرفتيم، من را جلو فرستاد و فرماندهان به من احترام ميگذاشتند. بعد در چمني نشستيم، هنوز شهيد صياد نيامده بود و فرماندهان و گروه موسيقي در باند بودند. يك جوان گروهبان3 كه شيپورزن هم بود بهدليل گرمي تابستان به چمن آمده بود كه شهيد بابايي جلوي او را گرفت و گفت اجازه ميدهي چند تا شيپور بزنم. من ناراحت شدم و گفتم تو الان فرمانده پايگاه شدي اين چه كاري است. گفت: مگر بوق زدن بد است؟ در واقع ميخواست به من بگويد شغل توي خلبان با شغل اين آقا فرقي ندارد و اين را با عمل گفت نه با بيان. گفتم لااقل به سمت ديوار بايست. ايشان باز اصرار ميكرد و ميگفت چرا اين حرف را ميزني. مگر شغل و درجه اين بنده خدا بد است؟ و چند بار در آن دميد كه ديد نميتواند، گفت: اي جوان شغل تو هم خيلي مهم است. يعني خواست به او بگويد كه مبادا به خدا كفر بگويي. سرنوشت انسانها مثل هم است، هيچ فرقي نميكند. به من هم خواست بگويد آنجا كه داشتند بهعنوان فرمانده پايگاه به تو احترام ميگذاشتند با اين فرد فرقي نداري و مبادا مغرور شوي و فكر كني فرمانده شدن يا صياد شدن هنر است. انسان بايد طور ديگر، يعني با تكان دادن درون و زياد كردن تقوا خود را درست كند.
يكي از چيزهايي كه هميشه بابايي را عروج داد، شهيد بزرگ شد و امام آن كلمه بزرگ را روي عكسش نوشت كه "خداوند رحمت فرمايد اين شهيد سعيد ما را "، علتش در تقواي او و نه تخصص و لباسش بود، چرا كه اولين چيزي كه او در خود خرد كرد آن منيت دروني بود. امروز اگر هركس بتواند آن منيت دروني را از بين ببرد در همه زمينهها موفق است، يعني انقلاب ما از 15خرداد سال 42 گرفته تا امروز ميبينيم كه اگر هر انساني كه در مجموعهاي قرار گرفت و مسئوليتي داشت منيت را در خودش از بين ببرد و به سمت مسائلي كه امام ترسيم كرده، كه همان ترسيم قرآن و ائمه است، برود خود به خود عروج پيدا ميكند و در قلب مردم جاي ميگيرد.
رفتار و گفتار امام علي (ع) همه در كتابهاست. بر فرض ما بگوييم علي معصوم خداست، اما عباس بابايي كه معصوم نبود. او يكي مثل همه بندگان خداست. يك وقت از حضرت يوسف صحبت ميكنيم ميگويند خدا پشتيبان او بوده، اما شهيد بابايي كه يك فرد آمريكا ديده بود. من متأسفم از اينكه وقتي سالگرد او ميشود مسئولان چنان داد و گريه ميكنند و پوسترهايي از او ميزنند، اما يكدهم رفتار عملي او در جامعه نظامي ما بخصوص در نيروي هوايي پياده نميشود كه اگر اجرا شود ما امروز حتي در مسائل عملياتي هم به يك توان خاص خواهيم رسيد.
انتخابها درست نيست. خوب انتخاب نكردهاند. زمان امام فرصت كم بود، جنگ و تحريم وجود داشت، اما امروز آن قدر فشار نداريم انتخاب اصلح هم هست، ما نيازمند هستيم كه هم از اصلح و هم از تجارب استفاده كنيم. گاهي ميگويند جوانگرايي. من با جوانگرايي به اين شكلي كه در نيروهاي مسلح است موافق نيستم. تصور كنيد سادهترين جراحي ختنه است. از هزار و پانصد سال قبل وقتي پيغمبر مبعوث شد آن را جزو برنامهها آورد. در گذشته يك انسان هم دندان ميكشيد، هم سر ميتراشيد، هم دلاك بود و هم بچهها را ختنه ميكرد اما امروز مسئولي كه پسر دارد اجازه نميدهد يك جوان اين عمل را انجام دهد و دنبال يك آدم با تجربه ميگردد؛ سادهترين چيز را مثال زدم. ما بايد تجربهها را بغل هم بگذاريم، وقتي ميبينيم يك فرد قديمي توانايي، انرژي و اطلاعاتش را دارد چرا او را كنار بگذاريم؟ در خارج از اين تجارب استفاده ميكنند. زماني كه آمريكا بودم ديدم از كسي كه 10ساعت در ويتنام جنگيده استفاده ميكنند. آنجا كه نيروي هوايي و انساني خوبي دارد، اما باز هم اين تجارب را بكار ميگيرند.
ما بحثي به نام پدافند و دفاع پدافند داريم، پدافند يعني دشمن رخنه ميكند و ما او را ميزنيم، اما تعريف دفاع عميقتر است. يعني ميگويند برو پايگاه منافقين را درعمق خاكشان بزن. ما ميدانيم كه توان مقابله با آمريكا را نداريم اما با تجربياتي كه در جنگ بهدست آورديم، ميتوانيم بزرگترين ضربه را به آنها بزنيم، كه ضعف آنها درمسائل ناوگان است و با خوابيدن در كف يعني بالاي 20-30 پا روي آب ميتوانيم وارد عمل شويم. تجاربي كه ما در جنگ بهدست آورديم در هيچ جنگ ديگري به دست نيامده، چون درهمه جنگها مقابله با هم بوده اما ما به تنهايي با تمام دنيا جنگيديم. اين چيزي جز اعتقاد نيست، هنوز هم اين اعتقاد وجود دارد. امروز ممكن است ما نسل 5 هواپيماها را نداشته باشيم اما آن تجارب آنقدر به ما اعتماد بهنفس داده و اين تحول را در ما ايجاد كرده كه اگر همين امروز به يك خلبان شصتساله بگويند پشت اين هواپيما بنشين برايش كار راحتي است.
من يادم هست وقتي ايشان فرمانده پايگاه شد تلفني با شهيد فكوري بحثي داشت مبني بر اين كه ضعف ما در سوختگيريهاي هوايي در شب است كه شهيد فكوري گفت يك نواري پيدا كن و براي بچهها كلاس بگذار كه اين قضيه چيزي حدود يك ماه طول ميكشيد. عباس گفت: اين طولاني شدن باعث ميشود كه جنگ برعليه ما تمام شود. يكي از ابتكارات ايشان همين بود كه با برادري به نام جناب سرهنگ حسين نيك انجام، نيمساعت قبل از اينكه غروب شود خود را به تانكر رساند و فقط به آن وصل شد و بهراحتي در آن شب يك سوختگيري تمريني را انجام داد. بعد از آن آمد 5-6 نفر را بالا برد و به آنها ياد داد كه پرواز شب را چگونه سوختگيري ميكنند.
يكي ديگر از مسائل سوختگيري در ارتفاعات پايين است. همه ميدانند كه نبايد سوختگيري را پايينتر از ارتفاع 20000 پا انجام داد چون پايينتر، توربالانسي دارد كه وقتي ميخواهد شلنگ را وصل كند خود به خود شوك پيدا شده، كنده ميشود و هواپيما دچار سانحه ميشود، لذا بايد ارتفاع سوختگيري بالا باشد چون در ارتفاع بالا توربالانس نداريم اما او با ابتكار خاصي ارتفاع را تقليل داد.
چون ما هواپيماي كمي داشتيم. فرقي كه ما با عراق داشتيم اين بود كه هر چه هواپيما ميزديم بهجاي آن 4هواپيماي ديگر هم شرق هم غرب به آنها ميدادند. از همه بدتر اطلاعاتي بود كه آمريكا در اختيارشان گذاشت كه فقط در بحث آموزش نبود، ما هر وقت بالا ميرفتيم آمريكاييها از ناوشان اعلام ميكردند كه هواپيماي ناشناس، ارتفاع، سرعت و سمتت اين است يا خودت را معرفي كن يا برگرد. اين به معناي آن نبود كه ما را بترسانند، بلكه ميخواستند با اين كار به عراقيها اطلاعات كاملي بدهند. ما برعكس عراقيها هر هواپيمايي كه از دست ميداديم و هر خلباني كه اسير ميشد جايگزيني براي آنها نداشتيم. من گاهي مثال ميزنم كه شغل پروازي و جنگ مانند فوتبال است، بهاين معنا كه وقتي در زمين فوتبال به كسي كارت قرمز ميدهند مربي حق ندارد كس ديگري را به زمين بفرستد. ما در جنگ 8كارت قرمز گرفتيم يعني خلبانان شهيد، اسير يا جانباز شدند و اين جاست كه خلبانان مجبور هستند بهجاي اين كه يكبار با هواپيماي اف5 بروند 5 بار بروند و يا با اف14 دوازده ساعت روي آسمان پرواز كنند. ما در سه چهار مرحله توان عملياتي عراق را از بين برديم تا بهجايي رسيد كه آنها ديدند در مقابل نيروي هوايي اين مملكت نميتوانند مقابله كنند، در نتيجه به گازهاي شيميايي متوسل شدند و گرنه كسي كه اين همه توان و پشتيباني دارد چرا بايد از آن استفاده كند؟ بههمين دليل است كه ميگويم ما 8كارت قرمز گرفتيم و در مقابل عراقي كه داراي همه توانمنديها بود ايستاديم و بازي را برديم.
بله. استفاده بهينه از هواپيماها از ابتكارات شهيد بابايي بود، مثلاً به هواپيماهاي شكاري ميگفت اگر احساس كرديد هواپيمايي كه سمت شما ميآيد شكاري است و ميخواهد تو را شكار كند از آن فرار كن چون اگر او را بزني و از بين ببري آنها باز هواپيما ميگيرند، تو بايد دنبال شكار هواپيماهاي بمبافكن باشي كه در جبههها مزاحمت ايجاد ميكند و ميخواهد بچهها را بمباران كند، آنها را بزن كه بچهها راحت عمليات انجام دهند، حتي اگر نتوانستي آنها را بزني همين كه فرار كنند كافي است. بههمين دليل در عمليات والفجر از طريق رادار گفتند كه 13 فروند هواپيما در حال بمباران كردن هستند، من به سمت آنان حمله كردم، ديدم 5 فروند از راست، 5 فروند از چپ و 3 فروند از جلو ميآيند. من حقيقتاً ترسيدم ولي با آن اعتقاد به خدا، توكل و حمله كردم. ديدم سمت راستي نزديكتر است اول به آنها حمله كردم، بمبهايشان را ريختند و فرار كردند. به سمت ديگر حمله كردم آنها هم رفتند، بهجلويي كه خواستم حمله كنم فرار كردند. وقتي رفتم از ارتفاع پايين صحنهاي كه بمب ريخته بودند را ديدم، متوجه شدم همه را در بيابان ريختند، لذا ابتكار او در رفتارش بود يعني محوريت بابايي به ما جرأت ميداد كه ميتوانستيم هزاران ساعت با يك فروند هواپيما عمليات انجام دهيم.
بله. اما به خاطر تعهد اخلاقي و ملي اگر 4 اشكال هم بود خلبان عمليات را اجرا ميكرد، چراكه ميگفت من فعلاً ميخواهم بمب بزنم حالا اگر ترمز من 90درصد ميگيرد، از ابتداي باند ميزنم تا آرام آرام در آخر باند بايستم. اين ابتكارات خود بچهها با هدايت او بود. ميگفت اگر يك خلبان اشتباه كرد اين به معناي آن است كه اين هواپيما اشكال دارد ولي نياز جنگ اين است كه ما از آن استفاده كنيم.
در اواخر سال 65 يك روز در اصفهان با شهيد بابايي هواپيمايي را براي تست بالا برديم كه يك دفعه آژير قرمز زدند. من ترسيدم اما او گفت ميتوانم از تو اجازه بگيرم و با رضايتت سمت آن هواپيما برويم؟ گفتم اين موشك ندارد و فقط هواپيماي تست است. گفت او كه نميداند ما چه داريم و چه نداريم. سمتش ميرويم، خدا يك كاري ميكند. ما رفتيم، وقتي كه او ديد يك هواپيماي اف14 در حال آمدن است برگشت، ابتكارات اين گونه بود. بچهها بههر نحوي كه بود قطعه ميساختند، از آن قطعات تعويضي كه در انبار شاه بود بچههاي فني خودشان را مسئول اين كار ميدانستند كه ما بايد اين قطعات را به ميدان برده و استفاده كنيم. ابتكارات او مانند جريان علي(ع) بود. ما در تاريخ شنيدهايم كه زره او هيچ وقت پشت نداشت. شما هيچ سرداري را نميشناسيد كه موفق باشد مگر اين كه خودش در جبهه جنگ در خط اول شمشير بزند. ما رهبريتي مثل امام پيدا كرديم، لذا بابايي غير قانوني اما به دليل اعتمادي كه داشت با وجود اين كه نبايد براي بمباران ميرفت، شب با هواپيماي اف14 درباره پوشش هوايي صحبت ميكرد، صبحش به همدان رفته با فرمانده پايگاه يا يك خلبان ديگر با هواپيماي اف4 بمباران ميكرد، روز بعدش در دزفول با خلبان هواپيماي اف5 براي بمباران ميرفت.
آن خلبان كه ميديد معاون عملياتي اينطور بمباران ميكند ميگفت من چرا بايد ترس داشته باشم؟ او فرماندهي نبود كه پشت جبهه باشد و دستور دهد، آن چيزي كه در انسانها عمل ميكند رفتار عملي است. چرا امام يك دفعه ندا سر داد و ارتش و خلبانان صداي امام را شنيدند؟ چون خود عمل ميكرد. اگر چه الگوي ما دينمان و سيد الشهداست اما گاهي اوقات در هر باغي كسي پربارتر ميشود، عباس در نيرو هوايي يك الگو شد و در حال حاضر هم هست.
همين الان هم ما نميتوانيم با آمريكاييها مقابله كنيم اما با تجربههايي كه به دست آورديم ميتوانيم به آنها ضربه بزنيم بههمين دليل است كه امام فرمود: جنگ نعمت است و واقعاً هم همينطور است. در حال حاضر با برنامههاي خاصي كه مخصوص خودمان است ميتوانيم حتي اسرائيل را هم بزنيم، چون كار خلبان زدن آنجاست حتي اگر خودمان شهيد شديم كه آن فوز عظيم است.
منظور از ابتكارات، ابتكارات ديني و ابتكارات شهادتطلبانه بوده، يعني مرگ در ايران حل شد. همان جوان 18سالهاي كه در جواني وقتي ميخواهد عمليات انجام دهد خودش را روي مين يا سيم خاردار مياندازد، بيانگر اين است. من خودم بهعنوان يك خلبان در پايگاه 8 هنگام عمليات بچههاي 13ساله را كه ميديدم خجالت ميكشيدم كه اينها كجا ميروند. بههمين دليل امام فرمود چه بميريم و چه بكشيم در هر دو حالت پيروز ما هستيم يعني ابتكارهاي اعتقادي بهدست آمد. يكي از آنها همان است كه خدمت شما گفتم كه ما دنبال هواپيماي شكاري نميرفتيم، بلكه دنبال هواپيماي بمب افكن دشمن ميرفتيم تا با اين اندك ابزار حداكثر بهره را ببريم و جلوي مزاحمت او را بگيريم، در واقع يك هوهپيماي ما اندازه50 فروند كار ميكرد و خستگي را هيچكس احساس نميكرد. ابتكار تا بهجايي رسيده بود كه خلبانها در عمليات همديگر را ميخريدند تا خودشان به عمليات بروند. در واقع در ايران همه در فعاليت بودند و آدم شرمنده ميشد.
يكي از ابتكارات ديگر اين بود كه ما وقتي به حدي ميرسيديم كه سوختمان تمام ميشد يك حداقل سوختي ميگذاشتيم كه اگر به آنجا رسيد به پايگاه برگرديم، ولي فرد ميگفت چون عمليات است من آن را به اتمام ميرسانم اگر نميتوانم خودم را به پايگاه مثلاً اصفهان برسانم ولي در دزفول كه ميتوانم بنشينم.
پايگاه ما در اف14 بايد پوششهاي هوايي را در ابعاد مختلف انجام ميداد، مثلاً هواپيماهاي بمباران كه در ارتفاع بالا ميرفتند، هواپيماي اف14 بايد پوشش ميداد، هواپيماي عكسبرداري بايد ميرفت پوشش ميداد. آن زمان پايگاه مادر ما اصفهان بود، ما وقتي ازآنجا بلند ميشديم تا به منطقه عملياتي ميرفتيم سوخت را از دست داده بوديم و نياز بود سوختگيري كنيم، اما امكان داشت كه همان سوخترسان مشكل داشته باشد و در نتيجه عمليات ما عقيم بماند، لذا او به دو هدف قرارگاه رعد را درست كرد: يكي اين كه تعامل خوبي را با سپاه داشته باشد، يعني فاصلهاي بين عملياتهاي نيروي هوايي با نيروي زميني و سپاه وجود نداشته و با آنها تعامل داشته باشد. ديگر اينكه سوخت كمتر مصرف ميشد يعني وقتي فاصله زياد باشد هم سوخت و هم زمان از دست ميدهيم، بنابراين ابتكار خاصي بهخرج داد و گفت به پايگاه اميديه انتقال ميدهيم و از طريق اين پايگاه خودش در صحنه بود و نياز بچهها را ارزيابي و در عملياتها كنترل ميكرد كه آيا هواپيما آن مسيري را كه خودش ترسيم ميكند ميرود؟ آيا بمبها دقيق ميخورند؟ در واقع كنترل و نظارت، تعامل داشتن و استفاده بهينه از وقت و سوخت اصليترين علت تشكيل آن پايگاه بود.
برگرفته از : شاهد ياران
منبع : http://www.farsnews.net
/خ
سرتيپ خلبان داود عسكري فر از جمله دليرمردان نيروي هوايي است كه به دليل دوستي عميق با شهيد بابايي و خويشاوندي با وي سخنان زيادي براي گفتن دارد. او عليرغم اينكه در آستانه شصت سالگي است اما بسيار بانفوذ و انرژي سخن ميگويد. در گفت و گوي حاضر كوشيديم پارهاي ديگر از وجوه اخلاقي بابايي را به تصوير بكشيم.
من در سال 1327 در يكي از روستاهاي شهرستان لنگرود از توابع استان گيلان متولد شدم. پس از سير دوران دبيرستان در مناطق روستايي در سال 1335 جهت ادامه تحصيلات به شهرستان لنگرود مهاجرت كردم. پس از اخذ ديپلم در سال 1347 جذب نيروي هوايي و بخش همافري كه فني بود شدم، چون بنده در يك خانواده بسيار مذهبي اما فقير متولد شدم به خاطر مسائل معشتي جذب اين نيرو شدم. پس از طي مراحل معاينات خاص در سال 48 وارد بخش همافري شدم، پس از آن در پايگاه هفتم شكاري در شيراز به عنوان فني هواپيماي افدي4 مشغول شدم. وقتي بچههاي خلبان را پرواز ميدادم عاشق پرواز شدم. پس از تلاشها و نامهنگاريهاي زياد در معاينات خلباني قبول و به تبع آن وارد دانشكده خلباني شدم، براي تكميل دوره خلباني به آمريكا رفتم. پس از دو سال در تاريخ 1/3/57 فارغالتحصيل شده، به ايران بازگشته و به پايگاه هشت شكاري براي پرواز با اف4 رفتم. در آنجا با شهيد بابايي كه از اساتيد من در آموزش خلباني بود، آشنا شدم. ما يك دوران شلوغي را تا مهر 57 در ابعاد مختلف پروازهاي اف4، كابين جلو و كابين عقب با آمريكا داشتيم كه با مسائل انقلاب و تحولاتي كه در ايران در حال انجام بود مصادف شد واين پروازها متوقف شد. در اين ايام تغييراتي قبل از جريان22بهمن در نيروي هوايي شروع شد و بچههاي حزباللهي همديگر را پيدا كردند، در اين راستا من با شهيد بابايي ارتباط تنگاتنگ كاري پيدا كردم. نكته حساسي كه وجود دارد اين است كه در تاريخ28/10/57 يعني 2روز بعد از فرار شاه، خلبانها را جمع كردند كه اگر بخواهند شاه را بهطور غير مستقيم به ايران برگردانند آيا خلبانان به اين پرواز تمايل دارند يا خير، كه بچههاي حزب اللهي منجمله من و شهيد بابايي به اين سوال فرماندهان عاليرتبه جواب منفي داديم و به دنبال آن هم كه جريان 19بهمن در نيروي هوايي و پس از آن 22بهمن رخ داد.
بله، ولي بههرصورت 22بهمن به وقوع پيوست. دوستي من با شهيد بابايي مستحكمتر شد تا به جايي رسيد كه بنده در سال 58 با شهيد صياد در جرياني در شهر برخورد كردم و با ايشان آشنا شدم. اين سبب شد كه يك دوستي ديگري با شاخه ديگري با شهيد صياد كه خودش تشكيلدهنده نيروي توپخانه مركزي اصفهان بود بهوجود آيد. ايشان به من گفت كه در نيروي هوايي و در بخش خلباني چقدر تبحر عمل داريد من گفتم چون شاگرد بودم و در نيمه راه هم آمريكاييها ما را نيمه تمام گذاشتند در بحث عمليات تبحر خاصي ندارم ولي كسي را ميشناسم كه داراي ويژگيهاي منحصر بهفردي است- آن زمان شهيد بابايي درجه سرواني داشت- شهيد صياد درباره ايشان پرسيد و من گفتم از نظر اخلاقي و اعتقاد ديني و تعهد در حد بسيار بالايي قرار دارد، بر اين اساس در آن جلسه بنا شد كه شهيد بابايي و ايشان را با هم آشنا كنيم.
در يك درگيري در شهر كه ايشان حضور داشت و احتمال داد كه من نظامي باشم، از من پرسيد و من هم خودم را معرفي كردم اين باعث ارتباط ما شد.
شهيد بابايي ويژگيهاي خاصي در ابعاد مختلف داشت. ايشان بهعنوان رئيس انجمن اسلامي پايگاه انتخاب شد، به اين دليل كه همه گروهها او را قبول داشتند.
ايشان تشكيلاتي را درست كرد براي اين كه از سال 59 شروع به ساخت و ساز در شهرهاي خيلي كوچك علي الخصوص روستاهاي اطراف اصفهان كنيم. با سرمايهگذاري فردي خودش و با كمك گرفتن از بعضي بچهها موتور برق ميخريد و دوستاني كه در تاسيسات بودند خانه روستائيان را برق ميكشيدند. شروع كار جهادي ايشان از مسائل ساختوساز حمام و برقكشيها بود كه در روستاهاي اطراف اصفهان انجام شد. بهدليل وجود يك عرق مذهبي خاص بين خانوادههاي ما استحكام رفاقتمان بيشتر شد.
در سال 59 قبل از اين كه جنگ شروع شود وصلتي هم بين ما رخ داد به اين شكل كه همسر من سيد بود و ايشان خيلي دوست داشت كه يك داماد سيد داشته باشند، در نتيجه برادر همسر من با خواهر ايشان ازدواج كرد و يك ارتباط خانوادگي اين چنيني هم پيدا كرديم. تا اين كه جنگ تحميلي رخ داد چيزي كه او را رنج ميداد برنامههاي ضعيفي بود كه درمقابله با تهديدات هوايي بايد انجام ميداديم، يعني ما ميتوانستيم خيلي بهتر عمل كنيم. ايشان تلاشهاي زيادي انجام داد و ارتباطهاي تنگاتنگي را با علما برقرار كرد، من جمله با آيتالله صدوقي رفاقت بسيار بالايي داشت. ايشان در اواخر سال60 از درجه سرواني به درجه سرهنگي فرمانده پايگاه هشت ارتقا يافت. او تجربه چنداني نداشت اما به خاطر توكل به خدا، اعتقاد راسخ به دين، انجام شعائر اسلامي و اعتقاد به امام موفق بود. علت تاكيدم بر امام اين است كه ايشان در سال 58يا 59 دقيقاً خاطرم نيست نامهاي به دستش ميرسد مبني بر اين كه يك نفر به ديدن امام برود. او با ناراحتي نزد ما آمد و گفت: نميدانم چه كسي را بفرستم. من آنجا به او گفتم حالا كه رئيس انجمن اسلامي هستي دوست دارم خودت به ديدن امام بروي. آنجا وجود امام زمان يعني ولايت امر است، اگر برويد تغيير خاصي در شما به وجود خواهد آمد و در نتيجه مجموعهاي كه زير دست شما هستند بهتر كار خواهند كرد. بهايندليل پس از ديدار او با امام ايشان خودش را تكان داد، يعني حالتي به او دست داد كه بعدها در عمل بيشتر اين را اثبات كرد. او هميشه ميگفت بايد اول خودم عمل كنم تا ديگران مرا ببينند و اجرا كنند به همين دليل وقتي جنگ تحميلي شد سختترين پروازها را انجام ميداد.
در اف14 پروازي بهنام پرواز سگي داريم كه از ساعت 11شب به بعد بيخوابي كشيدن خيلي سخت است. حتي زماني كه فرمانده پايگاه يا معاون عمليات بود، شبها به اصفهان ميآمد و خودش پرواز ساعت 11 را قبول ميكرد. اينها او را آبديدهتر ميكرد. ما هم از وجود متبرك ايشان و شهيد صياد كه رهنمود ميدادند كه در نيرو چهكنيم، استفاده ميكرديم.
يكي از خاطرات من با ايشان در جريان طبس بود، همه معتقدند كه معجزه آنجا برخورد با طوفان شن است اما جملهاي را از زبان شهيد بابايي ميگويم كه تا به حال هيچ جا نيامده است. ايشان معتقد بود كه معجزه اصلي چيز ديگري بوده است. ساعت 10:45 راديو اسرائيل اعلام ميكند كه هواپيماهاي آمريكايي بهدليل بدي آب و هوا در طبس زمينگير شدهاند. در ساعت 12:45 يعني دوساعتونيم بعد، اولين هواپيما براي پوشش از اين مسائل از ايران بلند ميشود، چون بهدليل نداشتن انسجام نيرو همه هواپيماها خوابيده بودند. آمريكاييها كه ماهها عملياتهاي تمريني را انجام داده بودند، چرا بعد از اين مسئله نيامدند و ايران را بمباران نكردند؟ اگر آنها حركت ميكردند خيلي راحت ميتوانستند خيلي جاها را منهدم كنند. بابايي معتقد بود كه خدا گفته ما دشمنان شما را از احمقها آفريديم، ايشان ميگفت معجزه بالاتر از طوفان شن اين است كه آنها به عقلشان نرسيد كه عمليات خودشان را از پايگاههاي متحركشان مثل ناوها، پايگاههايي كه با كشورهاي ديگر دارند يا پايگاههاي ثابتي كه خودشان داشتند ادامه دهند تا به نتيجه برسند. اين مسئله را در يك ديدار خصوصي با آقاي خلخالي مطرح كرديم، ايشان در اين راستا رهنمودهايي را دادند كه در پايگاه چه كارهايي را انجام دهيم.
سوال خيلي خوبي است. وقتي من خودم به ايشان گفتم چرا ميخواهي آنجا بروي، گفت: من ميخواهم خودم را لمس كنم و گرفتاريهاي آنها را ببينم. او با اتوبوس به اداره ميآمد. الان كه آقاي احمدينژاد به استانها ميرود و با مردم صحبت ميكند، اين تفكري است كه او در اواخر سال60 بهعنوان فرمانده پايگاه داشت. ما اصطلاحي بهعنوان آمادهشدن هواپيما داريم، تا زماني كه هنوز بنيصدر ملعون فرار نكرده و فرمانده كل قوا بود، آمادگي رزمي هواپيماهاي ما 5 يا گاهي 3 بود. آمريكا گفته بود اگر ما برويم همه هواپيماها ميخوابند چون هيچ كدام نميتوانند پرواز كنند، و اگر ما نباشيم توان پرواز با هواپيما را نخواهند داشت. اما وقتي شهيد بابايي فرمانده پايگاه شد، جسارت و اعتماد بهنفسي به بچههاي فني داد مبني بر اين كه ما بايد خودمان باشيم. همانطور كه امام فرمود: ما در زمان شاه بهعنوان افسر، درجهدار، كارمند و نظامي خدمت ميكرديم، اما خودمان را گم كرده بوديم. يكي مثل امام پيدا شد و گفت خودتان را پيدا كنيد و آقاي خودتان باشيد. يك تحول اين چنيني را امام مطرح كرد و عباس در پايگاه با رفتار عملي به آن عينيت بخشيد، يعني قبل از اين كه خودش به ديگران امر كند بهصورت عملي پيادهاش كرد. بنابراين در زمان او هواپيماهاي آماده ما در كوتاهترين زمان به 5/67 رسيد كه اين جهش بالايي بود، يعني ما در يك روز 18 فروند هواپيماي اف14 و موشكهاي دور برد بالا داشتيم.
بله! وقتي به ما ميگفتند كاروان كشتيهاي نفتكشي كه از خليج فارس عبور ميكنند را پوشش دهيد ما مشكلي نداشتيم و خلبان با دل و جان پرواز ميكرد. اگر امروز ميبينيد بابايي زنده است بهخاطر رفتار، صدق گفتار و سادهزيستي اوست. من معتقدم انسانها داراي تاريخ مدوني هستند: تولد، بلوغ، ازدواج، استخدام، بازنشستگي و مرگ، اما برخي انسانها در اين تاريخ تدوين شده خداوند تغييراتي ايجاد ميكنند. مثل جوان بسيجي 13سالهاي به نام حسينفهميده كه نيم ساعت تفكر ميكند و همان هم ميماند، وگرنه شما به جاي يك نارنجك، 1000 تا نارنجك ببند و به زير تانك برو و همه را منفجر كن، به تانك هيچ خدشهاي وارد نميشود، چون از فلز خاصي تشكيل شده كه نارنجك نميتواند آن را منهدم كند. ولي تفكر او تا ابدالدهر باقي ميماند. عباس هم در اين تاريخ مدون با هدايت امام و بهرهبردن از سرچشمه زلال ولايت تغيير داد و امروز تا تاريخ هست باباييها، صيادها، باكريها و همتها هم هستند. او ميتوانست در بهترين شرايط زندگي كند، اما از خودش گذشت و با مردم همرنگ شد. بسيار احتياط ميكرد چيزي را كه ميگويد ابتدا در بچهها و خانواده خودش پياده كند، بههمين دليل از سرباز تا فرماندهان عاليرتبه او را دوست داشتند.
درست است. ايشان زيركي خاصي داشت. البته من در حاشيه بگويم در آن سال 10 فرمانده در 10 پايگاه فرمانده شدند اما تنها كسي كه موفق شد، عباس بود كه آن هم بهدليل زيركي او بود، به اين معنا كه وقتي فرمانده شد هيچ كس را كنار نزد حتي كساني كه مليگرا بودند، بلكه در بحث آموزش تاكتيك و مديريت از آنها استفاده كرد، يعني شبها ساعتهاي فراغتي كه برايش باز ميشد به خانه تكتك فرماندهها، آنهايي كه از او ارشد بودند ميرفت، افرادي بودند كه وقتي ايشان فرمانده شد او را قبول نداشتند، اما با يك ظرافتي خاص از تخصص، دانش و مديريتي كه آنها در آمريكا ديده بودند براي بهينهسازي پايگاه استفاده ميكرد. به همين دليل در جنگ، اف14 بيشترين بهره را داد كه آمريكا اصلا فكرش را هم نميكرد و ما هنوز هم از اين هواپيما استفاده ميكنيم. روزبهروز براي او يك تحول خاص دروني ايجاد ميشد، بچههايي كه با او پرواز ميكردند اين را به عينه ميديدند.
يكي اين كه او شديداً به اول وقت و جماعت نماز خواندن، اجراي شعائر اسلامي در زمان خودش و ولايت اعتقاد خاصي داشت و به شهدا بسيار اهميت ميداد. با وجود اين كه مطهري فرمود انسانهاي ديگر با اصحاب امام حسين قابل قياس نيستند اما اجازه دهيد اين جا مثالي بزنم. من در يك سخنراني هم گفتم اگر بهشتي، بهشتي شد هنر نكرد، چون خودش يك آيتاللهزاده و شاگرد امام بود، ميبايست رهبري اسلام را برعهده بگيرد، اما باباييها كه در آمريكا، مهد شيطان بزرگ كه در آنجا فقط ميخواستند ارزشها را از بين ببرند و كشورهاي ديگر را استعمار كنند، تحصيل كرده و برگشتهاند. اينجا است كه بهشتي شدن هنر است. باباييها جز مقداري خاطره چيزي ندارند و مثل دوستاني چون مطهري نيستند، كه كتابهايي را داشته باشند و سالها بعد هم كتابش را بخوانند ميفهمند كه ايدئولوگ بود، اما خلبان فقط مقداري خاطره است. من هميشه اين مقايسه را ميكنم. شهيد مطهري درباره حر كلامي دارد كه ميگويد: حر روز تاسوعا با حر روز عاشورا هيچ فرقي نميكند، روز تاسوعا نماز ميخواند، روزه ميگرفت، به پيغمبر، قرآن و ائمه اعتقادي خاص داشت.
آن جمله بزرگ و شاخص او را كه در همه مجالس ذكر ميشود، ميدانيم مبني بر اين كه وقتي جلوي امام حسين را ميگيرد امام حسين از او ميخواهد كه اجازه دهد تا آنها برگردند. حر پاسخ ميدهد من مامورم و معذور ولي چه كنم كه مادر تو فاطمه است. فرق حر تاسوعا و عاشورا در يك چيز بود و آن اين كه او در روز عاشورا نيم ساعت تفكر كرد و فهميد آن دنياي ابدي را از دست خواهد داد، جواب پيغمبر را چه كسي خواهد داد؟ لذا خودش را پيدا كرد و روز عاشورا رهبري را به امام داد. باباييهايي هم كه در ايران بهوجود آمدند در زمان شاه همه فرايض را در حد وسع خودشان كه آن زمان تبليغ ميشد انجام ميدادند، اما يك دفعه امام ميآيد و غبارها را كنار ميزند. لذا باباييها متوجه اين امر ميشوند كه او رهبر است.
بههمين دليل با وجودي كه در دامن آمريكا دوره ديدند ولي برگشتند، چنان ضربهاي به آمريكا زدند كه هنوز كه هنوز است نميتواند سر بلند كند. هر چه جنگ طولانيتر ميشد او در اعتقاد و تخصصش قويتر ميشد. اگر بگوييم كه ما با ابزارمان توانستيم درجنگ دفاع كنيم اشتباه كرديم؛ ما سه نوع هواپيماي شكاري مثل اف4-اف14و اف5غربي در آن زمان داشتيم، آمريكا صد نوعش را داشت، ما جمعاً پانصد، ششصد هواپيما داشتيم آمريكا 10برابرش را داشت. آن چيزي كه ما را در دفاع موفق كرد اعتقادي بود كه امام در قلبها تزريق كرد. بههمين دليل است كه ما پروازي با عباس داشتيم كه 12ساعت طول كشيد، يعني 5 غروب قبل از افطار بلند شديم و بعد از سحري روز بعد نشستيم، تصور كنيد دو روز تمام گرسنگي و تشنگي را تحمل كرديم. اينها از ابتكارات شهيد بابايي بود، يعني يك هواپيما به جاي 12هواپيما به كار ميرفت. اگر ما ميخواستيم با آمريكا مقابله دفاعي كنيم بايد هر يك ساعت يك هواپيما ميداديم كه در يك روز 24هواپيما ميشد. هر هواپيمايي كه ميرفت وقتي برميگشت زمينگير ميشد، بايد قطعات هواپيما بر اساس پرواز تامين ميشد، ما هم كه تحريم اقتصادي بوديم و به ما قطعات نميدادند. در نتيجه ابتكاري به خرج دادند كه غير ممكن را ممكن كرد به اين معنا كه ما 12ساعت مثل يك هواپيمايي ايرلاين پرواز كرديم كه اعتقاد، ايمان به خدا و عشق به ولايت آن را ممكن ساخت.
ما روي لباس پرواز، لباس فشار ميپوشيديم كه اگر بيرون پريديم چتر و ما را به هم وصل كند. ايشان پس از جريان والفجر8 بهجاي لباس پرواز لباس بسيجي پوشيد. علت را در اميديه در سال 65 پرسيدم، در سكوت محض و در فضاي آرام شب با آن لهجه شيرين قزويني گفت: "برادر عزيزم هر جايي كه طبقه و درجه وجود دارد، شيطان خوب نفوذ ميكند، مثلاً در روحانيت ثقه الاسلام، حجت الاسلام و آيتالله داريم، شيطان70 سال عبادتكننده مستجاب الدعوه زمان موسي را از راه به در ميبرد؛ در انقلاب كه زياد است و اجازه بده نام نبرم چون خودت بهتر ميداني. در ما ارتشيها كه ديگر شيطان خوب نفوذ ميكند، تنها لباسي را كه ديدم شيطان بسيار كم ميتواند نفوذ كند، لباس بسيجي است ". اين جملهاي است كه يك انسان آمريكا ديده بهعنوان يك الگو بيان ميكند. امروزه ميبينيم كه شهيدهاي بزرگ ما هم خوب از اين كلام استفاده كردند لذا ايشان همواره ميگفت: من نسبت به بسيجيها كه اين لباس را تنشان ميكنند غبطه ميخورم.
بله. ايشان در پروازها خستگيناپذير بود، يعني اگر شب با ما پرواز ميكرد، فردا صبحش به همدان و عصرش هم به جاي ديگري ميرفت. با وجود اين كه ميتوانست از هواپيما استفاده كند، بيشتر در مسير از ماشيني كه آيتالله صدوقي به او داده بود، استفاده ميكرد. من به او ميگفتم كه چرا با ماشين ميروي، خطر دارد. ميگفت منكه وقت نميكنم فكر كنم، ولي در اين چند ساعتي كه از اين پايگاه به آن يكي ميروم براي بهسازي آنجا تفكر ميكنم. بيشتر خودش پرواز ميكرد و جوانها را استراحت ميداد. در تعطيليها و ايام عيد اجازه ميداد كه جوانها به ديدار خانوادهشان بروند.
احتمالاً شنيدهايد كه ايشان به مكه نرفت. وقتي او را در هواپيما گذاشتيم از در ديگر پياده شد. از او پرسيدم چرا نرفتي واجبت را انجام دهي؟ گفت: مكه و كربلا همين جاست. اگر ما درجنگ شكست بخوريم، عبادت را از دست دادهايم. من نميتوانم يكماه در مكه باشم و اينجا جوانان ما پرپر شوند. منظور او فقط خلبانان نبود بلكه دلش براي نيروهاي 18ساله هم ميسوخت. هميشه به من ميگفت خدا در هر برهه و زماني بهشتش را به حراج ميگذارد، اين برهه، برهه امام است. اگر به سمت حراج نرفتي حتماً ميبازي. اين مسئله براي من هميشه يك الگو بود.
روزبهروز عميقتر ميشد. ايشان را بعد از حمله بدر درحاليكه گريه ميكرد ديدم، علت را كه جويا شدم گفت: حق علي صياد اين بود كه شهيد شود، تشبيهي به كار برد و گفت: دنيا مانند يك زبالهدان است، كه در آن زبالههاي مختلفي وجود دارد. يك باغباني يك شاخه گل را هرس كرده و درآنجا گذاشته، بهدليل موادي كه دارد زود رشد ميكند، اگر يك رهگذري آن را نچيند گل درون زباله ميافتد و از بين ميرود. ميگفت علي بايد در بدر شهيد ميشد، حيف خدا او را نچيد. البته بعداً ديديم كه خدا طور ديگري او را چيد. حرف ايشان هم اين بود كه او نبايد در بستر بميرد بلكه بايد شهيد شود.
از چيزهاي كه هميشه در زندگي من الگوست اين است كه او منيت و تكبر را در خودش از بين برده بود. يادم هست به محض اين كه فرمانده پايگاه شد، آن زمان روزي جناب صياد كه فرمانده نيروي زميني بود ميخواست آقاي جلالي كه بعدها فرمانده سپاه شد، را بهعنوان فرمانده هوانيروز اصفهان معرفي كند. دستور داد كه همه فرماندهان به باند پروازي بيايند تا ايشان بعد از مصاحبه تلويزيوني، آنها ازجمله عباس را ببيند. من تازه از پرواز برگشته بودم و لباس پرواز بدون درجه تنم بود، ايشان هميشه با لباس شخصي بود كه با ماشيني كه آقاي صدوقي به او داده بود راه افتاديم. آن زمان هنوز پايگاه هوايي مسافربري از روبهروي گلستان شهدا به پايگاه منتقل نشده بود بههمين دليل بايد به آنجا ميرفتيم. وقتي از پلهها بالا ميرفتيم، من را جلو فرستاد و فرماندهان به من احترام ميگذاشتند. بعد در چمني نشستيم، هنوز شهيد صياد نيامده بود و فرماندهان و گروه موسيقي در باند بودند. يك جوان گروهبان3 كه شيپورزن هم بود بهدليل گرمي تابستان به چمن آمده بود كه شهيد بابايي جلوي او را گرفت و گفت اجازه ميدهي چند تا شيپور بزنم. من ناراحت شدم و گفتم تو الان فرمانده پايگاه شدي اين چه كاري است. گفت: مگر بوق زدن بد است؟ در واقع ميخواست به من بگويد شغل توي خلبان با شغل اين آقا فرقي ندارد و اين را با عمل گفت نه با بيان. گفتم لااقل به سمت ديوار بايست. ايشان باز اصرار ميكرد و ميگفت چرا اين حرف را ميزني. مگر شغل و درجه اين بنده خدا بد است؟ و چند بار در آن دميد كه ديد نميتواند، گفت: اي جوان شغل تو هم خيلي مهم است. يعني خواست به او بگويد كه مبادا به خدا كفر بگويي. سرنوشت انسانها مثل هم است، هيچ فرقي نميكند. به من هم خواست بگويد آنجا كه داشتند بهعنوان فرمانده پايگاه به تو احترام ميگذاشتند با اين فرد فرقي نداري و مبادا مغرور شوي و فكر كني فرمانده شدن يا صياد شدن هنر است. انسان بايد طور ديگر، يعني با تكان دادن درون و زياد كردن تقوا خود را درست كند.
يكي از چيزهايي كه هميشه بابايي را عروج داد، شهيد بزرگ شد و امام آن كلمه بزرگ را روي عكسش نوشت كه "خداوند رحمت فرمايد اين شهيد سعيد ما را "، علتش در تقواي او و نه تخصص و لباسش بود، چرا كه اولين چيزي كه او در خود خرد كرد آن منيت دروني بود. امروز اگر هركس بتواند آن منيت دروني را از بين ببرد در همه زمينهها موفق است، يعني انقلاب ما از 15خرداد سال 42 گرفته تا امروز ميبينيم كه اگر هر انساني كه در مجموعهاي قرار گرفت و مسئوليتي داشت منيت را در خودش از بين ببرد و به سمت مسائلي كه امام ترسيم كرده، كه همان ترسيم قرآن و ائمه است، برود خود به خود عروج پيدا ميكند و در قلب مردم جاي ميگيرد.
رفتار و گفتار امام علي (ع) همه در كتابهاست. بر فرض ما بگوييم علي معصوم خداست، اما عباس بابايي كه معصوم نبود. او يكي مثل همه بندگان خداست. يك وقت از حضرت يوسف صحبت ميكنيم ميگويند خدا پشتيبان او بوده، اما شهيد بابايي كه يك فرد آمريكا ديده بود. من متأسفم از اينكه وقتي سالگرد او ميشود مسئولان چنان داد و گريه ميكنند و پوسترهايي از او ميزنند، اما يكدهم رفتار عملي او در جامعه نظامي ما بخصوص در نيروي هوايي پياده نميشود كه اگر اجرا شود ما امروز حتي در مسائل عملياتي هم به يك توان خاص خواهيم رسيد.
انتخابها درست نيست. خوب انتخاب نكردهاند. زمان امام فرصت كم بود، جنگ و تحريم وجود داشت، اما امروز آن قدر فشار نداريم انتخاب اصلح هم هست، ما نيازمند هستيم كه هم از اصلح و هم از تجارب استفاده كنيم. گاهي ميگويند جوانگرايي. من با جوانگرايي به اين شكلي كه در نيروهاي مسلح است موافق نيستم. تصور كنيد سادهترين جراحي ختنه است. از هزار و پانصد سال قبل وقتي پيغمبر مبعوث شد آن را جزو برنامهها آورد. در گذشته يك انسان هم دندان ميكشيد، هم سر ميتراشيد، هم دلاك بود و هم بچهها را ختنه ميكرد اما امروز مسئولي كه پسر دارد اجازه نميدهد يك جوان اين عمل را انجام دهد و دنبال يك آدم با تجربه ميگردد؛ سادهترين چيز را مثال زدم. ما بايد تجربهها را بغل هم بگذاريم، وقتي ميبينيم يك فرد قديمي توانايي، انرژي و اطلاعاتش را دارد چرا او را كنار بگذاريم؟ در خارج از اين تجارب استفاده ميكنند. زماني كه آمريكا بودم ديدم از كسي كه 10ساعت در ويتنام جنگيده استفاده ميكنند. آنجا كه نيروي هوايي و انساني خوبي دارد، اما باز هم اين تجارب را بكار ميگيرند.
ما بحثي به نام پدافند و دفاع پدافند داريم، پدافند يعني دشمن رخنه ميكند و ما او را ميزنيم، اما تعريف دفاع عميقتر است. يعني ميگويند برو پايگاه منافقين را درعمق خاكشان بزن. ما ميدانيم كه توان مقابله با آمريكا را نداريم اما با تجربياتي كه در جنگ بهدست آورديم، ميتوانيم بزرگترين ضربه را به آنها بزنيم، كه ضعف آنها درمسائل ناوگان است و با خوابيدن در كف يعني بالاي 20-30 پا روي آب ميتوانيم وارد عمل شويم. تجاربي كه ما در جنگ بهدست آورديم در هيچ جنگ ديگري به دست نيامده، چون درهمه جنگها مقابله با هم بوده اما ما به تنهايي با تمام دنيا جنگيديم. اين چيزي جز اعتقاد نيست، هنوز هم اين اعتقاد وجود دارد. امروز ممكن است ما نسل 5 هواپيماها را نداشته باشيم اما آن تجارب آنقدر به ما اعتماد بهنفس داده و اين تحول را در ما ايجاد كرده كه اگر همين امروز به يك خلبان شصتساله بگويند پشت اين هواپيما بنشين برايش كار راحتي است.
من يادم هست وقتي ايشان فرمانده پايگاه شد تلفني با شهيد فكوري بحثي داشت مبني بر اين كه ضعف ما در سوختگيريهاي هوايي در شب است كه شهيد فكوري گفت يك نواري پيدا كن و براي بچهها كلاس بگذار كه اين قضيه چيزي حدود يك ماه طول ميكشيد. عباس گفت: اين طولاني شدن باعث ميشود كه جنگ برعليه ما تمام شود. يكي از ابتكارات ايشان همين بود كه با برادري به نام جناب سرهنگ حسين نيك انجام، نيمساعت قبل از اينكه غروب شود خود را به تانكر رساند و فقط به آن وصل شد و بهراحتي در آن شب يك سوختگيري تمريني را انجام داد. بعد از آن آمد 5-6 نفر را بالا برد و به آنها ياد داد كه پرواز شب را چگونه سوختگيري ميكنند.
يكي ديگر از مسائل سوختگيري در ارتفاعات پايين است. همه ميدانند كه نبايد سوختگيري را پايينتر از ارتفاع 20000 پا انجام داد چون پايينتر، توربالانسي دارد كه وقتي ميخواهد شلنگ را وصل كند خود به خود شوك پيدا شده، كنده ميشود و هواپيما دچار سانحه ميشود، لذا بايد ارتفاع سوختگيري بالا باشد چون در ارتفاع بالا توربالانس نداريم اما او با ابتكار خاصي ارتفاع را تقليل داد.
چون ما هواپيماي كمي داشتيم. فرقي كه ما با عراق داشتيم اين بود كه هر چه هواپيما ميزديم بهجاي آن 4هواپيماي ديگر هم شرق هم غرب به آنها ميدادند. از همه بدتر اطلاعاتي بود كه آمريكا در اختيارشان گذاشت كه فقط در بحث آموزش نبود، ما هر وقت بالا ميرفتيم آمريكاييها از ناوشان اعلام ميكردند كه هواپيماي ناشناس، ارتفاع، سرعت و سمتت اين است يا خودت را معرفي كن يا برگرد. اين به معناي آن نبود كه ما را بترسانند، بلكه ميخواستند با اين كار به عراقيها اطلاعات كاملي بدهند. ما برعكس عراقيها هر هواپيمايي كه از دست ميداديم و هر خلباني كه اسير ميشد جايگزيني براي آنها نداشتيم. من گاهي مثال ميزنم كه شغل پروازي و جنگ مانند فوتبال است، بهاين معنا كه وقتي در زمين فوتبال به كسي كارت قرمز ميدهند مربي حق ندارد كس ديگري را به زمين بفرستد. ما در جنگ 8كارت قرمز گرفتيم يعني خلبانان شهيد، اسير يا جانباز شدند و اين جاست كه خلبانان مجبور هستند بهجاي اين كه يكبار با هواپيماي اف5 بروند 5 بار بروند و يا با اف14 دوازده ساعت روي آسمان پرواز كنند. ما در سه چهار مرحله توان عملياتي عراق را از بين برديم تا بهجايي رسيد كه آنها ديدند در مقابل نيروي هوايي اين مملكت نميتوانند مقابله كنند، در نتيجه به گازهاي شيميايي متوسل شدند و گرنه كسي كه اين همه توان و پشتيباني دارد چرا بايد از آن استفاده كند؟ بههمين دليل است كه ميگويم ما 8كارت قرمز گرفتيم و در مقابل عراقي كه داراي همه توانمنديها بود ايستاديم و بازي را برديم.
بله. استفاده بهينه از هواپيماها از ابتكارات شهيد بابايي بود، مثلاً به هواپيماهاي شكاري ميگفت اگر احساس كرديد هواپيمايي كه سمت شما ميآيد شكاري است و ميخواهد تو را شكار كند از آن فرار كن چون اگر او را بزني و از بين ببري آنها باز هواپيما ميگيرند، تو بايد دنبال شكار هواپيماهاي بمبافكن باشي كه در جبههها مزاحمت ايجاد ميكند و ميخواهد بچهها را بمباران كند، آنها را بزن كه بچهها راحت عمليات انجام دهند، حتي اگر نتوانستي آنها را بزني همين كه فرار كنند كافي است. بههمين دليل در عمليات والفجر از طريق رادار گفتند كه 13 فروند هواپيما در حال بمباران كردن هستند، من به سمت آنان حمله كردم، ديدم 5 فروند از راست، 5 فروند از چپ و 3 فروند از جلو ميآيند. من حقيقتاً ترسيدم ولي با آن اعتقاد به خدا، توكل و حمله كردم. ديدم سمت راستي نزديكتر است اول به آنها حمله كردم، بمبهايشان را ريختند و فرار كردند. به سمت ديگر حمله كردم آنها هم رفتند، بهجلويي كه خواستم حمله كنم فرار كردند. وقتي رفتم از ارتفاع پايين صحنهاي كه بمب ريخته بودند را ديدم، متوجه شدم همه را در بيابان ريختند، لذا ابتكار او در رفتارش بود يعني محوريت بابايي به ما جرأت ميداد كه ميتوانستيم هزاران ساعت با يك فروند هواپيما عمليات انجام دهيم.
بله. اما به خاطر تعهد اخلاقي و ملي اگر 4 اشكال هم بود خلبان عمليات را اجرا ميكرد، چراكه ميگفت من فعلاً ميخواهم بمب بزنم حالا اگر ترمز من 90درصد ميگيرد، از ابتداي باند ميزنم تا آرام آرام در آخر باند بايستم. اين ابتكارات خود بچهها با هدايت او بود. ميگفت اگر يك خلبان اشتباه كرد اين به معناي آن است كه اين هواپيما اشكال دارد ولي نياز جنگ اين است كه ما از آن استفاده كنيم.
در اواخر سال 65 يك روز در اصفهان با شهيد بابايي هواپيمايي را براي تست بالا برديم كه يك دفعه آژير قرمز زدند. من ترسيدم اما او گفت ميتوانم از تو اجازه بگيرم و با رضايتت سمت آن هواپيما برويم؟ گفتم اين موشك ندارد و فقط هواپيماي تست است. گفت او كه نميداند ما چه داريم و چه نداريم. سمتش ميرويم، خدا يك كاري ميكند. ما رفتيم، وقتي كه او ديد يك هواپيماي اف14 در حال آمدن است برگشت، ابتكارات اين گونه بود. بچهها بههر نحوي كه بود قطعه ميساختند، از آن قطعات تعويضي كه در انبار شاه بود بچههاي فني خودشان را مسئول اين كار ميدانستند كه ما بايد اين قطعات را به ميدان برده و استفاده كنيم. ابتكارات او مانند جريان علي(ع) بود. ما در تاريخ شنيدهايم كه زره او هيچ وقت پشت نداشت. شما هيچ سرداري را نميشناسيد كه موفق باشد مگر اين كه خودش در جبهه جنگ در خط اول شمشير بزند. ما رهبريتي مثل امام پيدا كرديم، لذا بابايي غير قانوني اما به دليل اعتمادي كه داشت با وجود اين كه نبايد براي بمباران ميرفت، شب با هواپيماي اف14 درباره پوشش هوايي صحبت ميكرد، صبحش به همدان رفته با فرمانده پايگاه يا يك خلبان ديگر با هواپيماي اف4 بمباران ميكرد، روز بعدش در دزفول با خلبان هواپيماي اف5 براي بمباران ميرفت.
آن خلبان كه ميديد معاون عملياتي اينطور بمباران ميكند ميگفت من چرا بايد ترس داشته باشم؟ او فرماندهي نبود كه پشت جبهه باشد و دستور دهد، آن چيزي كه در انسانها عمل ميكند رفتار عملي است. چرا امام يك دفعه ندا سر داد و ارتش و خلبانان صداي امام را شنيدند؟ چون خود عمل ميكرد. اگر چه الگوي ما دينمان و سيد الشهداست اما گاهي اوقات در هر باغي كسي پربارتر ميشود، عباس در نيرو هوايي يك الگو شد و در حال حاضر هم هست.
همين الان هم ما نميتوانيم با آمريكاييها مقابله كنيم اما با تجربههايي كه به دست آورديم ميتوانيم به آنها ضربه بزنيم بههمين دليل است كه امام فرمود: جنگ نعمت است و واقعاً هم همينطور است. در حال حاضر با برنامههاي خاصي كه مخصوص خودمان است ميتوانيم حتي اسرائيل را هم بزنيم، چون كار خلبان زدن آنجاست حتي اگر خودمان شهيد شديم كه آن فوز عظيم است.
منظور از ابتكارات، ابتكارات ديني و ابتكارات شهادتطلبانه بوده، يعني مرگ در ايران حل شد. همان جوان 18سالهاي كه در جواني وقتي ميخواهد عمليات انجام دهد خودش را روي مين يا سيم خاردار مياندازد، بيانگر اين است. من خودم بهعنوان يك خلبان در پايگاه 8 هنگام عمليات بچههاي 13ساله را كه ميديدم خجالت ميكشيدم كه اينها كجا ميروند. بههمين دليل امام فرمود چه بميريم و چه بكشيم در هر دو حالت پيروز ما هستيم يعني ابتكارهاي اعتقادي بهدست آمد. يكي از آنها همان است كه خدمت شما گفتم كه ما دنبال هواپيماي شكاري نميرفتيم، بلكه دنبال هواپيماي بمب افكن دشمن ميرفتيم تا با اين اندك ابزار حداكثر بهره را ببريم و جلوي مزاحمت او را بگيريم، در واقع يك هوهپيماي ما اندازه50 فروند كار ميكرد و خستگي را هيچكس احساس نميكرد. ابتكار تا بهجايي رسيده بود كه خلبانها در عمليات همديگر را ميخريدند تا خودشان به عمليات بروند. در واقع در ايران همه در فعاليت بودند و آدم شرمنده ميشد.
يكي از ابتكارات ديگر اين بود كه ما وقتي به حدي ميرسيديم كه سوختمان تمام ميشد يك حداقل سوختي ميگذاشتيم كه اگر به آنجا رسيد به پايگاه برگرديم، ولي فرد ميگفت چون عمليات است من آن را به اتمام ميرسانم اگر نميتوانم خودم را به پايگاه مثلاً اصفهان برسانم ولي در دزفول كه ميتوانم بنشينم.
پايگاه ما در اف14 بايد پوششهاي هوايي را در ابعاد مختلف انجام ميداد، مثلاً هواپيماهاي بمباران كه در ارتفاع بالا ميرفتند، هواپيماي اف14 بايد پوشش ميداد، هواپيماي عكسبرداري بايد ميرفت پوشش ميداد. آن زمان پايگاه مادر ما اصفهان بود، ما وقتي ازآنجا بلند ميشديم تا به منطقه عملياتي ميرفتيم سوخت را از دست داده بوديم و نياز بود سوختگيري كنيم، اما امكان داشت كه همان سوخترسان مشكل داشته باشد و در نتيجه عمليات ما عقيم بماند، لذا او به دو هدف قرارگاه رعد را درست كرد: يكي اين كه تعامل خوبي را با سپاه داشته باشد، يعني فاصلهاي بين عملياتهاي نيروي هوايي با نيروي زميني و سپاه وجود نداشته و با آنها تعامل داشته باشد. ديگر اينكه سوخت كمتر مصرف ميشد يعني وقتي فاصله زياد باشد هم سوخت و هم زمان از دست ميدهيم، بنابراين ابتكار خاصي بهخرج داد و گفت به پايگاه اميديه انتقال ميدهيم و از طريق اين پايگاه خودش در صحنه بود و نياز بچهها را ارزيابي و در عملياتها كنترل ميكرد كه آيا هواپيما آن مسيري را كه خودش ترسيم ميكند ميرود؟ آيا بمبها دقيق ميخورند؟ در واقع كنترل و نظارت، تعامل داشتن و استفاده بهينه از وقت و سوخت اصليترين علت تشكيل آن پايگاه بود.
برگرفته از : شاهد ياران
منبع : http://www.farsnews.net
/خ
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}